به سراغ من اگر می آیید نرم آهسته بیاید مبادا که ترک بردارد چینی نازک تنهایی من
بازنشستگی
وقتی نامه را خوند، چهره اش عوض شد، مثل اینکه خبر خیلی بدی بهش داده بودند، سرش را پایین انداخت، نگاه خسته ای داشت، به گذشته فکر می کرد، خاطرات سالهای گذشته را به سرعت در ذهنش مرور می کرد، چهره هایی که در این چند سال بیشتر با آنها زندگی کرده بود به ذهنش خطور می کرد.آه پر مفهومی کشید و بغض در گلویش جمع شد. دلش می خواست گریه کند، در چشمانش اشک جمع شده بود.
پایان یک عمر تلاش، یک عمر مسیر تکراری را طی نمودن، یک عمر کارت ساعت زدن، یک عمر سلام کردن به همکاران، با صدای زنگ ساعت بیدار شدن، پایان ...
حکم بازنشستگی...
من نمی تونم درکش کنم، چون من ابتدای مسیری هستم که حداقل 20 سال پیش او طی کرد. به همین سادگی تموم میشه؟ با یه نامه؟ تو یه لحظه؟ نمی دونم، اصلاً ما اون پایان را می بینیم؟ به همین خاطر نمی تونم درکش کنم.
ولی خیلی سرد و بی روح شده بود. گویا نیمی از زندگیش به پایان رسیده بود. سعی می کرد از خاطرات گذشته صحبت کند، سعی می کرد به خود بقبولاند که دیگر وقت رفتنه، چون این راهیه که همه رفتن، همه دوستای قدیمی، همه کسانی که الان رفتنو تنهاش گذاشتند.
تغییر روحیه او، تاثیر زیادی در من گذاشت، کسی که من راجع بهش گفتم، مدیر واحد ما بود (س.ح.میرشفیعی) و جزو موفق ترین کارکنان شرکت بود، وای به آینده ما اگر تو همین وضعیت بمونیم، اگر تغییر ندیم خودمونو و اگه به زندگی کارمندی خودمون ادامه بدیم.
باید یه کاری کرد...
...
تصمیم گرفتیم تا حدودی از بار غمش کم کنیم، یه جشن ساده، یه خداحافظی دسته جمعی و به قول امروزیها یه Goodbye پارتی مختصر...